وقتی نشست برگزار شد، اما...
روایتهای یک روابط عمومیچی؛ از پشت صحنه تا متن ماجرا
دومین روایت: وقتی نشست برگزار شد، اما...
قرار بود نشست خبری مهمی برگزار کنیم. همهچی طبق برنامه جلو رفته بود؛ سالن آماده، دعوتنامهها ارسالشده، هماهنگی با رسانهها، لوگوها سر جاشون، پذیرایی مرتب، حتی نور سالن هم با دقت تنظیم شده بود.ظاهر همهچیز عالی بود. مهمانها یکییکی رسیدن، خبرنگارها پشت میزها نشستن، دوربینها روی سهپایهها قرار گرفتن. نشست شروع شد. سخنرانها صحبت کردن، سوالها پرسیده شد، فلاش دوربینها زده شد. همهچیز دقیقاً همونطور که باید، پیش رفت.
ولی فقط من میدونستم پشت این نظم ظاهری، چه آشوبی بود.نیم ساعت قبل از شروع برنامه، صدای مجری درنیومد؛ گرفتگی صدا. با دو لیوان آبنمک و یه لیوان چای زنجبیل و هزار جور دلهره، بالاخره تونست چند جمله رو صاف بگه، یکی از فیلمبردارها کابل اشتباهی رو وصل کرده بود و تصویر نمیاومد. دو نفر داشتن پشت پرده با استرس کابلها رو جابهجا میکردن تا تصویر بیاد روی پرده سالن و بدتر از همه، یکی از خبرنگارهای مهم، با ناراحتی وارد شد؛ دعوتنامه براش دیر رسیده بود.
خودم رفتم جلو، ازش عذرخواهی کردم، با لبخند، با احترام، با همهی خونسردیای که درونم نبود.خلاصه نشست برگزار شد. خروجی خبری هم عالی شد. اما فقط من و تیمم میدونستیم که اون روز، روابط عمومی یعنی مدیریت بحرانهای کوچک، پشت نقاب آرامش.اون روز یاد گرفتم، گاهی بزرگترین موفقیت ما اینه که دیده نشیم؛ چون اگه کسی نفهمه پشت صحنه چی گذشته، یعنی کارمون رو درست انجام دادیم.
پ.ن: روایت های من از روابط عمومی
بهمن علی بخشی